دختر شهید .....+ تصویر

به گزارش «شیعه نیوز»، خیلی برایش سخت بود که باور کند. فکر می کرد دارد خواب می بیند؛ یک خواب تلخ. اما حقیقت داشت. چقدر منتظر بازگشت پدرش مانده بود. شبها تا دیر وقت منتظر می ماند. گفته بودند از پدرش خبری ندارند. چقدر با خودش فکر کرده بود که او برمی گردد، دوباره با هم بازی می کنند، می تواند انشایش را برای او بخواند، می تواند بغلش کند، می تواند به هم کلاسی هایش بگوید با پدرم آمدم مدرسه، مثل بیشتر بچه ها که می گفتند، تازه وقتی مادر شبها گریه می کند و نماز می خواند، او می تواند آرامش کند. اما همه اینها رویاهایی بود که هیچ وقت محقق نشد...
دهه آخر صفر بود و مراسم مظلومانه تشییع پیکر پاک یک شهید که تازه پیدا شده بود...
صدای شیون و ناله بلند بود. هر کسی حرفی می زد.
یکی می گفت: خدا بیامرز جانش را برای اسلام فدا کرد.
یکی می گفت: خدا کند شهدا شفاعت ما روسیاهان را بکنند.
یکی دیگر می گفت: زن و بچه اش را گذاشت و رفت، خانواده اش تنها شدند. دخترش، دختر کوچکش، نمی دانم چرا هر وقت به دختر حاجی فکر می کنم به یاد حضرت رقیه می افتم...
دخترک در میان جمعیت بود. او را از مادرش جدا کرده بودند تا گریه های مادر را نبیند، ولی او می دید، می فهمید و مواظب بود.
نمی گذاشتند به تابوت شهید نزدیک شود، مادرش کمی آن طرف تر بود. او هم آرام و قرار نداشت، گریه می کرد، ناله می کرد و بلندبلند باهمسرش حرف می زد.
نگاه معصوم دخترک جمعیت را برانداز می کرد، صورت کوچکش انگار مضطرب بود، با خودش می گفت چرا نیامدید؟ مگر شما نگفتید من هم می آیم؟ مگر شما نگفتید پدرت که آمد من دوباره پیشت می آیم؟ پدرم که زنده نیست؟ خاله می گوید پدرت پیش خداست.
مادرش که سرکار می رفت، او در خانه تنها بود، آخرین بار به یاد پدرش خیلی بی تابی کرده بود. آنجا بود که کسی را که منتظرش بود دیده بود. خانمی که انگار خودشان هم مریض بودند، وقتی می خواستند راه بروند یک دستشان را به دیوار می گرفتند. همان خانم مهربان او را آرام کرده بودند و گفته بودند: پدرت به زودی می آید، گریه نکن دخترم، آرام باش، پدرت می آید و دوباره تو را بغل می کند. خانم او را نوازش کرده بودند، اشکهایش را پاک کرده بودند و رفته بودند...
می خواست دوباره ایشان را ببیند و بگوید، پدرم که نمی تواند مرا بغل کند، شما به من قول دادید...
سینه اش را صاف کرد، چشمانش را خشک کرد، گفت می خواهم با پدرم حرف بزنم، برای آخرین بار...
از میان جمعیت او را به تابوت پدر رساندند، تابوت را نمی شد باز کرد، صورتش را روی تابوت پدر گذاشت که در میان پرچم ایران پیچیده بودند. چشمانش به سمت جلو تابوت بود. احساس آرامش می کرد، بوی خوشی به مشامش می رسید، انگار بهترین لحظه زندگی اش بود. بالاخره به پدرش رسیده بود. چند دقیقه ای گذشت. انگار حرفهای دخترک تمام شده بود، دیگر چیزی نمی گفت!
خواستند او را از تابوت پدر جدا کنند.
بدن نحیفش روی زمین افتاد و دیگر هیچ وقت بلند نشد!
 
دختر شهید .....+ تصویر

به فدای حضرت رقیه(س)

مصطفی، همان طور که سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن غذا بود آهسته به من گفت: “پدر ما با اجازه شما بعدازظهر می‌خواهیم برویم منطقه”….گفتم: “من راضی نیستم “….یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم… آن چنان قیافه مظلومانه‌ای به خود گرفته بود که من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بد جوری گریه می کردم. بی انصاف، کم نیاورد و گفت: “آقا جان! من می‌خواهم شما را به دختر سه ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع)… قسم بدهم که مانع از رفتن من نشوید”
این را که گفت، ‌من حسابی منقلب شدم . دیگر جایی برای پافشاری نبود. رگ خوابم دستش بود. گفتم:”عیب ندارد، ‌من سر و جانم فدای حضرت رقیه(س)….”
مصطفی پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت….روزی که شهید شد و آوردنش….‌روی صورتش را قبلا باز کرده بودند،چشمم که به جمالش افتاد،  داشت می‌خندید. درست مثل همان خنده‌ای که وقتی  اجازه دادم به جبهه برود، روی لبش بود. به فدای حضرت رقیه(س)…(راوی: پدر شهید سیدمصطفی حاجی میری)

مثل رقیه(س)…

می گفت :” آرزوی قلبی من اینه که مفقودالاثر باشم چون پیش خانواده هایی که جوانهاشون بی نام و نشون شهید شدند شرمنده ام.آرزو دارم حتی اثری از بدن من به دست شما نرسه”

توی نامه ای که به دخترش نوشته:” دخترم شاید زمانی بیاید که قطعه ای از بدنم هم به دست تو نرسه.تو مثل رقیه امام حسین(س) هستی.اون خانم سر پدر به دستش رسید ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما نمیرسه”

چهار روز از کربلای یک گذشته بود.با اصغر بصیر روی ارتفاعات قلاویزان مستقر شده بودند.گلوله توپ اومده بود تو سنگرشون.اصغر کاملا سوخت و محمدرضا هم پودر شد…هیچ اثری ازش نموند….

(منبع کتاب پرواز در قلاویزان، شهید محمذرضا عسگری)

حضرت رقیه (س) و سه شهید کنار خرابه

آن روز با رمز یا حضرت رقیه (س) به راه افتادیم . خیلی عجیب بود ماشین کنار یه خرابه خاموش شد. به آقا جعفر گفتم : رمز یا  رقیه(س) است و این هم خرابه، حتما شهید پیدا میکنیم. کنار جاده دوتا شهید پیدا شد و من هم روضه خرابه خوندم. گفتم یک شهید دیگر هست و باید پیدا شود.خیلی گشتیم. اثری نبود. خبر رسید دو پیکر دیگر پیدا شد.به راه افتادیم. وقتی پیکرها را دیدیم، یکی از آنها جسد یک عراقی بود .به آقا جعفر گفتم :«رمز:دختر سه ساله- محل کشف: خرابه- تعداد شهید:سه تا به سن حضرت رقیه(س)»


برگرفته از مجموعه خاطرات 19 تفحص