فاطمه بنت الحسين گويد:

كنار خيمه ايستاده بودم و نظاره‌گر بدنهاي قطعه قطعه و بي‌حرمتي دشمنان بودم و در اين فكر مي‌كردم كه دشمن سرانجام با ما چه خواهد كرد.

ناگهان سواره‌اي ديدم كه به طرف خيمه زنان حمله‌ور شد و با نيزه آنان را مي‌زد و چادر و معجر از سر آنان مي‌كشيد در حالي كه همه فرياد مي‌زدند:

« وا جدّاه، وا ابتاه، واحسيناه»

با ديدن اين منظره به خود لرزيدم؛ ناگهان ديدم ظالمي آهنگ من كرد و به سوي من مي‌آيد.

فرار كردم به قصد اينكه شايد بتوانم از دست او فرار كنم ولي او همچنان مرا دنبال مي‌كرد و چنان با كعب نيزه به شانه‌ام زد كه با صورت روي زمين افتادم در حالي كه خون از سر و صورتم جاري بود بيهوش شدم.

وقتي چشم باز كردم عمّه‌ام را بالاي سر خود مشاهده كردم كه گريه كنان مي‌فرمود:

برخيز تا به خيمه برادرت زين‌العابدين ع برويم و از حال او باخبر شويم.

گفتم : آيا جامه‌اي هست تا سرم را از چشم ديگران بپوشانم؟

زينب كبري     س     فرمودعمَّتُكِ مِثلُك»

اما بعد به همراه همّه‌ام زينب به خيمه برادرم زين‌العابدين آمديم و ديدن چنان بستر از زير پاي برادرم كشيده‌اند كه با صورت روي زمين افتاده بود به طوري كه طاقت نشستن ندارد، براي ما گريه مي‌كرد، ما براي او[1].

 

« كودكان گرسنه و غربت زينب »

حضرت زين‌العابدين ع فرمودند:

هنگامي كه در خرابه شام قرار داشتيم، روزي عمّه‌ام زينب       را ديدم كه ديگي بر روي آتش قرار داده . به ايشان گفتم: عمّه جان اين ديگ چيست؟

فرمود: كودكان گرسنه‌اند، خواستم به آنها وانمود كنم كه برايشان غذايي مي‌پزم تا بدين سان آنها را خاموش سازم[2].

راوي گويد:

هنگامي كه غروب آفتاب مي‌شد مردم دمشق دستان كودكان خويش را مي‌گرفتند و براي اهلبيت ترحّم مي‌نمودند وكودكان به تماشاي آنها به خرابه شام مي‌آمدند، پس از آن راهي خانه‌هايشان مي‌شدند. در يكي از روزها دختر سه ساله امام با ديده‌اي حسر‌ت‌بار از اشك به آن جمع مي‌نگريست و با دلي دردناك خطاب به عمّه‌اش زينب فرمود:

اي عمّه جان اينها به كجا مي‌روند؟

حضرت زينب    فرمود:

اي نور چشمان ما، اينان راهي خانه و كاشانه خويش هستند!

آنگاه آن مظلومه خردسال سئوال كرد، عمّه جان مگر ما خانه و كاشانه نداريم؟

زينب كبري          فرمود:

ما در اينجا غريبيم و خانه‌اي در اينجا نداريم. خانه ما در مدينه پيامبر است.

با شنييدن اين سخن صداي ناله و شيون رقيه سه ساله بلند گشت و مي‌فرمود:

« آه از غريبي، واي از محنت و زاري[3]»

 

« چه كسي مرا يتيم كرده؟

روزي دختر سه ساله امام حسين ع كه در خرابه شام در خواب به سر مي‌برد، ناگاه از خواب پريد در حالي كه سخت پريشان به نظر رسيد و جوياي پدر شد و پرسيد:

پدرم كجاست؟! من هم اكنون او را ديدم!

بانوان حرم چون اين سخن از او شنيدند، گريستند و كودكان ديگر نيز ناله و زاري سردادند.

چون صداي شيون و گريه آنان بلند شد، يزيد از خواب پريد و پرسيد:

اين گريه و زاري از كجاست؟

پس از جستجو، يزيد را از جريان باخبر كردند، يزيد گفت:

سر پدرش را نزد او ببريد!

آن سر مقدّس را در زير سرپوشي قرار داده، در مقابل او نهادند.

كودك پرسيد: اين چيست؟

گفتند : سر پدرت حسين است.

دختر امام حسين ع  سرپوش را برداشت و چون چشمش به سر مبارك پدر افتاد ناله‌اي از دل كشيد و بي‌تاب شد و فرمود:

اي پدر چه كسي تو را به خونت رنگين كرده؟!

چه كسي رگهاي تو را بريد؟!

اي پدر! چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟!

اي پدر! بعد از تو به چه كسي دل ببندم؟!

چه كسي يتيم تو را بزرگ خواهد كرد؟!

اي پدر! انيس اين زنان و اسيران كيست؟!

اي كاش! من فدايت شده بودم!

اي كاش! من نابينا شده بودم!

اي كاش! من در خاك آرميده بودم و محاسن به خون خضاب شده تو را نمي‌ديدم!

آنگاه لب كوچك خود را بر لبهاي پدر نهاد و گريه شديدي كرد و از هوش رفت.

هر چه تلاش كردند به هوش نيامد و اين مظلومه حسينu در شام به شهادت رسيد[4].

آري؛

در هنگام وداع امام حسين ع  به او فرموده بود كه :

به نزد تو باز خواهم گشت.

 

« رقيه بيت الاحزان زينب  »

بعد از اينكه حضرت رقيه از شدّت غم و  از آثار جراحات تازيانه در كنار سر مطهّر سيدالشهدا به آغوش شهادت رفت، او را براي غسل مهيّا كردند.

و در آن هنگام كه زن غسّاله، بدن رقيه را غسل مي‌داد، ناگاه دست از غسل كشيد و گفت: سرپرست اين اسيران كيست؟

حضرت زينب   س    فرمود:

اي زن چه مي‌خواهي؟

آن زن گفت: اين دختر به چه بيماري مبتلا بوده كه بدنش كبود و سياه است.

عليّا مخدّره فرمود:

اي زن او بيماري نداشته بلكه جاي اين كبوديها آثار تازيانه و ضربه‌هاي دشمن است كه بر او وارد كرده‌اند.

پس يزيد دستور داد، چراغ و تخته غسل را ببرند و او را با همان لباس كهنه‌اش در آن خرابه دفن كنند. و چون از آن خرابه فارغ شدند، زينب كبري       خطاب به مردم شام فرمود:

اي اهل شام ، از ما در اين خرابه‌ها امانتي نزد شما باقي مانده است؛ هرگاه كنار قبرش برويد، آبي بر سر مزارش بپاشيد و چراغي در كنار قبرش روشن كنيد كه او دراين ديار غريب است پس جان شما و جان اين امانت3.

آري؛

به راستي كه او در آنجا غريب و تنها ماند تا چندين ماه بعد غربت دمشق ازدياد گرديد و عمّه پُر داغش را در نزديكي او به خاك سپردند و ايشانند كه سرشت از ديدگان جاري مي‌كنند.

مي‌توان شباهت‌ها ميان آن دو بانوي عشق يافت:

اگر زينب    س    شاهد تن بي سر حسينu بود ، روزگاري دختري سري بدون بدن يافت.

اگر زينب اسير تازيانه‌هاي كفر شد، روزگاري زن غساله كبودي بدن را سئوال نمود.

اگر زينب    س    را با نفس خسته‌اش سوار محمل كردند، روزگاري دختري از ناقه به زير افتاد كه نفس به شماره افتاد.

اگر زينب را به كفر پيوند زدند، روزگاري كافران دختركي را خارجي دانستند و از دفن در قبرستان مسلمين جلوگيري كردند و او را در خرابه‌اي دفن نمودند.

 

 

پیوست ها:....................................................................................................................

1: بحارالانوار ج 45 ص 60.

2: . قصه كربلا ص 519 .روضه الحسین ع

3: رياض القدس ج 2 ص 237 .

تمامی مطالب در کتاب روضه الحسین ع