آنقدر گريه كرد روى دامن امام زين العابدين (عليه السلام) حتى غشى عليها و انقطع نفسها تا آنكه غش كرد و نفس وى قطع شد امام (عليه السلام) بگريه در آمد اهل بيت رسالت به شيون در آمدند فضجوا بالبكاء وجددوا الأحزان و حشوا على رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجيوب و قام الصياح آن ويرانه از ناله اسيران يك بقعه گريه شد دختر بيهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر مى‏زدند و سينه مى‏كوبيدند خاك بسر مى‏كردند و گريبان مى‏دريدند كه صداى ايشان در بارگاه به سمع يزيد رسيد طاهر بن عبدالله دمشقى گويد سر يزيد روى زانوى من بود بر او نقل مى‏گفتم سر پسر فاطمه هم ميان طشت بود همينكه شيون از خرابه بلند شد ديدم سرپوشى از سر طبق بكنار رفت سر بلند شد تا نزديك بام قصر بصوت بلند فرمود اختى سكتى ابنتى همشيره من زينب دخترم را ساكت كن طاهر گويد پس ديدم آن سر برگشت رو به يزيد كرد فرمود يا يزيد من با تو چه كرده بودم كه مرا كشتى و عيالم را اسير كردى يزيد از اين ندا و از آن صدا سر برداشت پرسيد طاهر چه خبر است گفتم ظالم نمى‏دانى در خرابه اسيران را چه اتفاق افتاده كه در جوش و خروشند و ديدم سر مبارك حسين را كه از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت يزيد غلامى فرستاد برو خبرى بياور غلام آمد احوال پرسى كرد گفتند دخترى صغيره از امام (عليه السلام) در خواب جمال پدر ديده آرام ندارد بس كه گريه كرده غلام آمد و واقعه را به جهت يزيد نقل كرد آن پليد گفت ارفعوا راس ابيها اليها بيائيد سر پدرش را براى او ببريد تا آرام بگيرد پس آن سر مطهر را در ميان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند كه اى گروه اسيران سر حسين (عليه السلام) آمد فاتوابها الطشت يلمع نوره كالشمس بل هو فوقها فى البهجة.
شعر

مژده زينب كه شب هجر بپايان آمد چشم بگشا دمى اى عابد بيمار زهم اى سكينه به نثار سر باب آور جان   بخرابه سر سالار شهيدان آمد كه ترا بهر عيادت شه خوبان آمد كز فلك بانگ غم و ناله و افغان آمد
فجاؤا بالرأس الشريف و هو مغطى بمنديل ديبقى فكشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتيكه پرده‏اى به روى آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسيد ما هذا الرأس اين سر كيست؟
گفتند اين سر بابت حسين (عليه السلام) است فانكبت عليه تقبله و تبكى و تضرب على راسها و وجهها حتى امتلاء فمها بالدم يعنى خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع كرد صورت پدر را بوسيدن و بر سر و سينه زدن آنقدر با دستهاى كوچك خود بدهانش زد كه مملو از خون شد.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
دخترك چشمش كه به سر بريده پدر افتاد، گفت:
يا ابتاه من ذا الذى حضبك بدمائك يا ابتاه من ذا الذى قطع وريديك بابا جان ترا بخون كه خضاب كرد بابا جان رگهاى گلويت را كى بريد يا ابتاه من ذا الذى ائتمنى على صغر سنى يا ابتاه من لليتيمة حتى تكبر پدر جان كدام ظالم مرا در كوچكى يتيم كرد بابا جان بعد از تو يتيمان ترا كه پرستارى كند تا بزرگ شوند يا ابتاه من للنساء الحاسرات يا ابتاه من للأرامل المسبيات پدر جان اين زنان سر برهنه كجا بروند و اين زنان بيوه را كه توجه نمايد يا ابتاه من للعبون الباكيات يا ابتاه من للشعور المنشورات يا ابتاه من بعدك وا خيبتاه من بعدك وا غربتاه بابا جان اين چشمهاى گريان و اين جسمهاى عريان و اين غريبان از وطن دور افتاده با موهاى پريشان چه كنند اى پدر جان بعد از تو داد از غريبى و نا اميدى من يا ابتاه ليتنى كنت لك الفداء ليتنى كنت قبل هذا اليوم عمياء يا ابتاه ليتنى و سدت الثرى ولا ارى شيبك مخضبا بالدماء، بابا جان كاشكى من فداى تو مى‏شدم پدر جان كاش كور مى‏بودم اى كاش در زير گل فرو مى‏رفتم و ريش ترا غرق خون نمى‏ديدم.
شعر
من بودم و لطف تو صد گونه عزيزى از غصه سرم بر سر زانوست همه روز   چون شد كه ترا دختر تو از نظر افتاد در شام ز بس عشق پدر بر سرم افتاد
پيوسته آن ناز دانه نوحه گرى مى‏كرد و اشگ مى‏ريخت تا آنكه نفسش به شماره افتاده گريه راه گلويش را گرفت مثل مرغ سر كنده گاهى سر را به يمين مى‏نهاد مى‏بوسيد بر سر مى‏زد و زمانى بر يسار مى‏گذارد مى‏بوسيد ناله مى‏كرد دم به دم ريش پر خون پدر را مى‏گرفت و پاك مى‏كرد بس كه آن سر تر و تازه بود گويا تازه بريده‏اند كلما مسحت الدم من شيبه احمر الشيب كما كان اولا هر چه خون گلو را پاك مى‏كرد دوباره رنگين مى‏شد مى‏گفت يا ابه من جز رأسك يا ابى و من ارتقى من فوق صدرك قابضا لحيتك زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پى بهانه مى‏گشتند كه براى آقا گريه كنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همينكه آن معصومه صغيره مى‏گفت يا ابتاه من للنساء الثاكلات بابا جان اين زنان جوان مرده چه كنند شيون از همه بلند مى‏شد آه واويلاه ثم انها وضعت فمها على فمه الشريف و بكت طويلا پس آن صغيره لب بر لب پدر نهاد در زمان طويلى از سخن افتاد و گريست فناداها الرأس بنته الى الى هلمى فانا لك بالانتظار صدائى از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسيد كه نور ديده بيا بيا بسوى ما كه در انتظار توام چون اين صداى هوش ربا به سمع آن مخدره رسيد فغشى عليها غشوة لم تفق بعدها غشى بر آن ضعيفه نحيفه طارى شد كه از نفس در افتاد و ديگر بهوش نيامد فحر كوها فاذا هى قد فارقت و روحها الدنيا همينكه او را حركت دادند ديدند مرده صداى شيون از اهل بيت رسالت بلند شد.
زينب ز روى سينه آن طفل سينه چاك دست الم بهم زد و معجر ز سر كشيد گفت اى غريب مرده عزيز برادرم اى بلبل حرم ز چه خاموش گشته‏اى اى طفل ياد از رخ اصغر نموده‏اى ياد آورم ز پاى پياده دويدنت   ديد اوفتاد آن سر انور بروى خاك چون رعد ناله از دل پر درد بر كشيد گشتم عجب معين تو اى خاك بر سرم ديدى كدام جلوه كه مدهوش گشته‏اى يا ياد گيسوى على اكبر نموده‏اى يا سوزم از جراحت زنجير گردنت
اسيران در آن خرابه ويران چنان شيون و افغان نمودند كه تمام همسايگان خبر شدند و رو به خرابه آوردند كه ببينند بر سر ايشان چه آمده همه با دختران فاطمه عليها السلام بگريه در آمدند مثل روز قتل امام حسين (عليه السلام) عزا بر سرپا نمودند محض خاطر خدا غساله آوردند و كافور و كفن حاضر نمودند چراغ آوردند تخته آوردند آن معصومه را برهنه كردند و روى تخته گذاردند تا غسلش دهند.