می گویند امشب شب وفات توست؛ باور کردنش سخت است. درك هجران تو؛ یعنی کشتن یک دشت چکاوك هاي شیرین
زبان؛ یعنی پرپر کردن گل برگ هاي یک گلستان اقاقیا!
از امشب می گفتم، گویی چند روز است پس از سفرهاي خسته کننده، آرامش سکوت گرفته اي. همین قدر می دانیم که تاریخ
نگاران زبردست، تنها و تنها یک نام توانسته اند بر خانه تان در شام بگذارند؛ عجب سنگین است این واژه: خرابه.
کِی خیال روزگار به خود اجازه می داد در گذران خود، آل اللّه را خاك نشین ببیند. کی آفتاب به خود می دید که از نور افشانی
اش خجل باشد.
رقیه جان! شنیده ام امروز نیشخند بچه ها را به جان کوچکت می خریدي. می گفتند: تو بابا نداري؛ اما تو می دانستی که بابایت در
سفر است. آري می دانم، خودش گفته بود. خودش وقتی با همه خداحافظی می کرد، به تو گفت که وقتی به شام رسیدي، من هم
صفحه 47 از 62 www.Ghaemiyeh.com فرشته غم ویژهنامه حضرت رقیه علیهاالسلام مرکز تحقیقات رایانهاي قائمیه اصفهان
می آیم.
می دانم امروز خیلی خسته شده اي، کلی گریه کرده اي؛ اما بی صدا، ولی مگر اشکی در چشمانت مانده بود؟
زود بخواب، همه خسته اند، اما خستگی عمه ات زینب کجا و شما کجا؟ عمه ات دیگر نمازش را نشسته می خواند، ولی اگر بابا
آمد به او چیزي نگو!
بخواب!! من برایت می نویسم. همه خوابند و این سیاهی، عمه است که پستی بلندي هاي خرابه، روي سایه اش راه می روند. دست
به دیوار، خود را بالاي سر همه می رساند. تنها صداي فریاد مظلومیت است که دیوارهاي خرابه را این چنین ویران ساخته است.
حتی گزمه هاي دشمن هم خواب وعده هاي حکومت را می بینند؛ اما امشب عادي نیست؛ چرا؟ نمی دانم. مرتب در دل دعا می
کنم که کسی خواب عزیز سفر کرده اش را نبیند. آن هم در این خرابه، آن هم اگر نازدانه باشد و بهانه بگیرد... .
... صداي گریه اي، فریاد سکوت را در گلو می خشکاند؛ صداي تو بود، همان که نباید می شد. بهانه بابا! دانستم که خوابش را
دیده اي! حق داشتی؛ خودش قول داده بود.
سخنان عمه آرامت نمی کرد. هق هق گریه ات، دل بچه ها را می رنجاند و خواب را از چشمانشان به اسارت می برد. صداي خشم
که از غرش شحنگان برمی خواست، تن همه را می لرزاند. صداي گریه ات، آرامش پلیدشان را سیاه تر کرده بود. بنازم به آن
اشک هاي دردانه ات که آرامش پادشاه کفر پیشه را برهم زد.
اما اي کاش کار بدین جا نمی رسید. در سیاهی نیمه شب باز خباثت درونش رخنه می کند. گویی براي آرام کردنت به تکاپو
افتاده است. شاید برایت تحفه اي بفرستد تا خاطر دریایی ات را با هدیه اي از یاد پدر بیشتر بیازارد.
سربازان به خرابه می آیند؛ صداي گام هایشان، ضرب آهنگ قلب بانوان را در تب و تاب می اندازد. همه به گوشه اي از خرابه پناه
می برند. تو در وسط خرابه، تنهاي تنها با مویه هاي سوزناکت، منتظر نشسته اي. عمه را ترجیح می دهی.
ولی عمه! من که غذا نخواستم!؟
طَبَق را در مقابلت به زمین می گذارند.
اما رقیه جان!... سرپوش بر مدار! تو را به قد خمیده عمه ات زینب بر مدار! جان بابایت حسین... .
دستان کوچکت به سوي طبق دراز می شود. تحفه یزید خودنمایی می کند. سرپوش کنار می رود و نور به آسمان پرتو افشانی می
کند. اهل حرم سر به دیوار خرابه می کوبند. عاشورایی دوباره برپا می شود. همه از درد و داغ کنار می کشند و گوشه اي را براي
تسکین درد اختیار می کنند. اما تو دختر حسینی! تو براي دیدار از همه مشتاق تر بودي! حالا همه تو را از پشت پنجره باران خورده
چشم، می نگرند و مبهوت نوحه سرایی تو گشته اند. میزبان پدر تو بودي و تو باید پذیرایی می کردي!
سر پدر را به سینه می چسبانی. اما... اما پدر وقتی می رفت، صورتش خونی نبود. آري! صورت تو هم نیلی نبود.
این ها اثر گردش سیاه چرخ زمانه است. مویه می کنی! ناله می زنی؛ اشک می ریزي؛ به خود لطمه می زنی و کسی را یاراي
فریادرسی نیست. تنها تو را با اشک یاري می دهند و حرف هایت را تأیید می کنند؛ سر تکان می دهند و اشک می ریزند.
اما چقدر زود از دیدار پدر طفره می روي، ناله ات خاموش می شود و عمه سرآسیمه به سوي تو می رود. خاك به سر می ریزد و
فریاد می کشد. آري، تو به مهمانی پدر رفته بودي. 1
1 . یحیی جواد مقدسان (با گزینش).