منظره ورود حضرت رقیه سلام الله علیها به شام
اهل البیت علیهم السلام را کنار دروازۀ شهر سه روز متوقف نمودند تا شهر را بیارایند، و با هر زیور و زینتی که در آن بود آئین بندان کردند که کسی چنان ندیده بود. قریب پانصد هزار مرد و زن با دف ها و امیران ایشان با طبل و کوس و بوق و دهل بیرون آمدند، و چندهزار مرد و جوان و زن رقص کنان با دف و چنگ و رباب استقبال کردند و اهالی شهر دست و پا خضاب کرده، سرمه در چشم کشیدند و لباس های فاخر پوشیدند. بیرون شهر از بسیاری مردم مانند عرصة محشر شده بود و در یکدیگر موج می زدند.[۱]
در کامل بهائی مسطور است که چون به نصیبین رسیدند منصور بن الیاس به آراستن شهر بفرمود: بیش از هزار آئینه به کار آرایش رفت.[۲]
کوفیان سر مقدس امام حسین علیه السلام را با زنان و مردان اسیر بردند، چون نزدیک دمشق رسیدند، ام کلثوم به شمر که جزء آنان بود نزدیک شد و به او فرمود: به تو حاجتی دارم. گفت: چیست؟ فرمود:
«إذا دخلت بنا البلد فاحملنا فی درب قلیل النظارة و تقدم إلیهم أن یخرجوا هذه الرؤس من بین المحامل و ینحونا عنها فقد خزینا من کثرة النظر إلینا و نحن فی هذه الحال»
«هنگامی که ما را داخل این شهر می کنید از دروازه ای وارد کنید که تماشاگر کمتر باشد و دیگر آنکه به اینان بگو که این سرها را از میان کجاوه های ما بیرون برند و از ما دور کنند که از بس ما را به این حال دیده اند خواز و ذلیل شدیم.»
شمرملعون در پاسخ خواستۀ آن بانو، (بالعکس) دستور داد سرها را بر فراز نیزه ها بزنند و میان کجاوه ها تقسیم کنند و با این حال آنان را در میان تماشاگران بگردانند تا آنکه آنان را به دروازۀ دمشق آوردند و در پلّه های مسجد جامع بپاداشتند، یعنی همانجائی که اسیران را نگه می داشتند.[۳]
امام سجاد علیه السلام فرمودند:
همین که اهل البیت به دروازۀ شام رسیدند ما را سه ساعت آنجا نگه داشتند که از یزید اذن بگیرند و بعد داخل شویم و حال آنکه یهودی و نصرانی بی اذن داخل می شدند و به این سبب آن را دروازۀ ساعات نامیدند و قبلاً به آن دروازۀ حلب می گفتند.
از آن دشوارتر، حضرت فرمودند: اول صبح بود که ما را وارد شام نمودند و نزدیک غروب بود که این عیال اسیر (و کودکان) گرسنه در خانۀ یزید رسانیدند (و حال آنکه تا در خانۀ آن ملعون چندان مسافتی نبود) و در این مدت ایشان را در کوچه ها و بازارهای شام می گردانیدند.[۴]
در مناقب به اسناد خود از زید و او از پدران خود روایت کرده که سهل بن سعد گفت: من در سفری وارد دمشق شدم، شهری دیدم در نهایت آبادانی، درختهای فراوان، نهرهای بسیار، قصرهای بلند، خانه های بی شمار، و دیدم شهر را آئین بسته اند، پرده ها آویخته و مردم شاد و خندان و زنان مشغول نواختن ساز بودند.
با خود گفتم: مگر امروز روز عید است؟! از گروهی پرسیدم: مگر در شام عیدی هست که من نمی دانم؟ گفتند: ای شیخ، مگردر این شهر غریبی؟ گفتم: من سهل بن سعد هستم که به خدمت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم رسیده ام.
گفتند: ای سهل، ما تعجب می کنیم که چرا خون از آسمان نمی بارد، و چرا زمین اهلش را فرو نمی برد! گفتم: چرا، گفتند: این فرح و شادی برای آن است که سر مبارک حسین بن علی علیهماالسلام را از عراق برای یزید به هدیه آورده اند. گفتم: عجب! سر امام حسین علیه السلام را می آورند و مردم شادی می کنند؟!
پرسیدم از کدام دروازه وارد می کنند؟ گفتند: از دروازۀ ساعات (من سوی آن دروازه شتافتم، چون نزدیک آن رسیدم) دیدم که پرچمهای کفر وگمراهی از پی یکدیگر می آمدند و سواری آمد که نیزه ای در دست داشت و سری برآن بود که شبیه ترین مردم به رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلّم می بود. و از عقب آن زنان و کودکان بر شتران برهنه سوار کرده می آوردند.[۵]
امان از دل سه ساله ارباب!
۱. کامل بهائی: ۲/۲۹۲٫
۲. دمع السجوم:۳۸۶٫
۳. مثیرالأحزان: ۹۷؛ ملهوف:۱۷۴؛ بحارالانوار: ۴۵/۱۲۷٫
۴. سحاب رحمت: ۷۱۰٫
۵. بحارالانوار: ۴۵/۱۲۷٫